امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

روزگار من و بهادر

یا حسین

دوباره ماه محرم  ماه عشق بازی امام حسین با خدا رسید ماهی که به نظر من سبک میشوی ده روز اول ماه محرم را طبق روال گذشته هر صبح به زیارت عاشورا رفتم هر روز صبح وقتی بلند میشدم دلم میخواست تو رو هم با خودم ببرم ولی وقتی نگاهت میکردم و میدیدم چه خواب عمیقی داری منصرف میشدم و مجبور بودم خودم تنهایی برم . یک اعتراف بکنم که ایندفعه هر ده روز دعایم فقط و فقط برای خودت بود تا اینکه صبح تاسوعا از خواب بلند شدم دیدیم تو هم یکدفعه شروع کردی به خندیدن طوری که سریع خواب از سرت پرید و سر حال شدی تعجب کردم به دلم اثر کرد که صبحیه دعوت شدی برای رفتن به مجلس اقا ابوالفضل تند تند لباسات رو پوشیدمو رفتیم خیلی پسر خوبی بودی کل دعا رو اروم نشسته بودی وقتی...
26 آبان 1392

ماکارونی

چند وقتی بود هر دفعه که ماکارونی درست میکردم نمیخوردی همیشه با خودم میگفتم همه بچه ها ماکارونی دوست دارن چرا تو دوست نداری تا اینکه یک روز که داشتم ماکارونی ها رو ابکش میکردم دیدم بر روی میز نشستی و ماکارونی ها رو یکی یکی میخوری و یک ساعت باهاشون سرگرم شده بودی ای شیطون نگو که شما ماکارونی دم کشیده دوست نداشتی ...
26 آبان 1392

30 ماهگی

پسر بهاریم بهادرم 30 ماهگیت مبارک از این ماه به بعد خیلی انتظار دارم شروع به صحبت کردن بکنی  نا امیدم نکن مرد کوچک تلاشت رو میبینم و میدانم که میتونی شیر مردم ...
6 آبان 1392

سفر

تصمیم بر این شد که برای چکاپ گل پسر به تهران برویم دلم نا اروم بود مادرم دیگه چه میشه کرد ولی باز توکل به خدا کردم و راهی شدیم با قطار رفتیم این اولین باری بود که سوار بر قطار میشدی و مثل همیشه پسر خوبی بودی صبح زود به تهران رسیدیم به گفته دوستان تهرانی عزیزم لباس گرم تنت کرده بودم ولی با ورود ما به تهران هوا گرم شده بود سوار بر تاکسی شدیم و به سمت خانه عمو شهرامت راهی شدیم اول وقتی وارد شدیم به خیال خودت فکر کردی رفتیم دکتر کلی اشک ریختی ولی وقتی خیالت راحت شد که دکتر نیست اروم شدی و شروع به گشت و گذار کردی بعد از خوردن نهار و استراحت راهی مطب دکتر شدیم نزدیک به سه ساعتی معطل شدیم و بالاخره بعد از چکاپ دکتر یک سری ازمایش نوشت که باید همون...
4 آبان 1392

پارک

کمتر پیش میاد سه نفری به پارک بریم ولی معلوم بود اون روز خورشید از یک طرف دیگه طلوع کرده بود بگذریم  مهم این بود که به پسر گلم حسابی خوش گذشت و برای من مهم همینه که به شما خوش بگذره بهادر باور میکینی خیلی دوست دارم اینم پسرک خوشتیپم زیباترین و معصوم ترین نگاه در توست ماشاالله... ...
4 آبان 1392

سفره حضرت رقیه

یک روز که تو فکر بودم یکدفعه به دلم گذشت که برات سفره بندازم تا حاجتمو از حضرت رقیه بگیرم شنیده بودم که با دست های کوچیکش گره های بزرگی را باز میکنه دلم به این سفره خیلی روشن بود و عزمم راجزم کردم و با کمک مامان شهین و خاله های عزیزت سفره را انداختم خیلی دعا به دلم نشست و ارومم کرد امیدوارم خود حضرت رقیه همه مریض ها رو شفا بده و همه به حاجت دلشون برسن الهی امین ...
4 آبان 1392
1